فرهاد مصدقیان گلستانی ::
پنج شنبه 87/9/14 ساعت 9:56 عصر
اشکبوس
1) پهلوانی که نام او اشکبوس بود همچون طبل بزرگی فریاد برآورد.
2) اشکبوس آمد تا حریفی از ایران بخواهد و او را بکشد.
3) رهام سریع در حالی که لباس جنگی پوشیده بود وارد میدان شد و گرد و خاک از زمین مبارزه به آسمان رفت.
4) اشکبوس و رهام با هم جنگیدند و صدای طبل و دهل از هر دو سپاه بلند شد.
5) اشکبوس گرز سنگین را بلند کرد و چنان محکم به زمین کوبید که زمین مثل آهن سخت شد. و از گرد و غباری که بلند شد آسمان تاریک شد.
6) رهام نیز گرز سنگین خود را بلند کرد و به همین دلیل دست هر دوی آن ها خسته شد.
7) وقتی که رهام از جنگیدن با اشکبوس ناتوان شد از او روی بر گرداند و به سوی کوه فرار کرد.
8) طوس ، پهلوان بزرگ ایرانیان ناراحت شد و خواست که از میانه ی لشکر به سوی اشکبوس برود.
9) رستم ناراحت شد و به طوس گفت که رهام اهل بزم و شادی و عیش و نوش است نه اهل جنگ.
10) رستم گفت ای طوس تو قلب سپاه را آن گونه که متداول است فرماندهی کن من اکنون پیاده به جنگ می روم.
11) رستم کمان آماده ی خود را بر دوش خود انداخت و چندین تیر به کمرش بست.
12) فریاد بر آورد که ای مرد جنگجو حریف تو آمد بایست.
13) اشکبوس با تعجب بماند و خیره شد و ایستاد و رستم را صدا زد.
14) خندان به او گفت نامت چیست و بر کشته ی تو چه کسی می خواهد گریه سر دهد.
15) رستم جواب داد که چرا نام مرا می پرسی؟ تو که بعد از این به آرزوهایت نمی رسی.(کنایه از می میری)
16) رستم گفت مادرم نام مرا مرگ تو گذاشته است و روزگار مرا چون پتکی ساخته است که بر سر تو فرود خواهم آمد.
17) اشکبوس گفت بدون اسب به جنگ آمدن باعث می شود یکباره خود را به کشتن دهی.
18) رستم پاسخ داد ای مرد جنگجویی که سخنان بیهوده می گویی.
19) آیا تو ندیدی که کسی پهلوانی پیاده جنگ کند و سر دشمنانش را به زیر سنگ آورد و بکشد؟
20) آیا در کشور تو شیر و نهنگ پلنگ سواره به جنگ می روند؟
21) اکنون ای سوار جنگجو چگونگی جنگیدن با پای پیاده را به تو یاد می دهم.
22) توس مرا به این دلیل پیاده فرستاده تا اسب تورا بگیرم (کنایه از تو را شکست دهم).
23) پس خوب است اشکبوس به مانند من از اسب پیاده شود تا از این کار او همه خوشحال شوند.
24) امروز در این صحنه ی نبرد یک جنگجوی پیاده بهتر از پانصد نفر جنگجوی سواره مانند توست.
25) اشکبوس گفت می اکنون با تو سلاحی جز مصخره گی و شوخی نمی بینم.
26) رستم گفت فقط تیر و کمان من را ببین تا هم اکنون از ترس جان بدهی.
27) وقتی که رستم دید اشکبوس به اسب عزیز خود می نازد کمانش را آماده کرد و کشید.
28) رستم تیری به پهلوی اسب اشکبوس زد به گونه ای که اسب به زمین افتاد و جان داد.
29) رستم خندید و با آواز بلند گفت برو پیش جفت عزیزت (اسبت) بنشین.
30) شایسته است اگر سر او را در بغل بگیری و لحظه ای از جنگ کنار بکشی.
31) اشکبوس کمانش را آماده کرد در حالی که تنش می لرزید و رنگ از چهره اش پریده بود.
32) اشکبوس شروع کرد به تیر انداختن به سوی رستم و رستم به او گفت : بی خود و بیهوده.
33) گفت تو بیهوده خودت را اذیت می کنی و بازوان و جانت را خسته می کنی.
34) رستم دست به بند کمرش برد و یک عدد تیر محکم خدنگی (چوب سفت) برداشت.
35) تیری محکم که نوک آن بسیار تیز بود و چهار پر عقاب نیز برای مستقیم رفتن بر آن بسته بودند.
36) رستم کمانش را در دستش گرفت و تیری محکم انتخاب کرد.
37) دست راستش را خم کرد و دست چپش راست کرد و در این هنگام سر و صدا از کمانش بلند شد.
38) وقتی که رستم تیر را کشید و انتهای آن به گوشش رسید. از کمان اوکه از شاخ گوزن ساخته شده بود سروصدا بلند شد.
39) به محض این که رستم تیر راکشید ونوک آن به انگشته اورسید آن را پرتابکرد واز مهره ی پشت اشکبوس رد شد.
40) رستم تیررا بر سینه وپهلوی اشکبوس زد و آسمان به این کار او آفرین گفت ودست او را بوسید
41)تقدیر به اشکبوس گفت بگیر و سرنوشت به رستم گفت : بزن آسمان نیز برا و درود فرستاد و آفرین گفت ماه نیز او را ستایش کرد.
42) اشکبوس درهمان لحظه جان داد به گونه ای که گویی هرگز از مادر متولد نشده است .
نوشته های دیگران()